برچسب‌ها

۱۳۹۲ فروردین ۲, جمعه

معرفت با شخصیت های بزرگ افغانستان : جمشید شعله نویسنده و سخن سرای ماهر



همــــــدم من سرالفت نه تو داری و نه من           شيوهً مهـــــــرو محبت نه تو داری و نه من
من و رسوايی عشق و تو و رسوايی حسن          خبر از کوی مـــلامت نه تو داری و نه من
صرفه از عمر گرانمايه نبرديـــم و گذشت         دست بردامن فرصت نه تو داری و نه من
آه و صد آه کزين محفل حسرت چـون شمع
شعله جز اشک ندامت نه تو داری و نه من


ویرایش تصویر : یما سفر
نبشتهً : داکتر جمراد جمشيد
جمشيد شعله شاعر و نويسنده و سخن سرای ماهر ، مرد قناعت ، مرد اراده ، غمشريک دردمندان ، خدمتگار صادق قوم ، با دشمن مداراگر و با دوست فدايی و جانسپار ، مفسر درد و ترجمان داغ ، يکه تاز مصحف ديده ، مبارز جدی و رنجيدهً مقاوم زندانها ، هم بساط صاحبدلان ، همنوای گريه ها ، بيدل شناس معروف و متبحر و فيلسوف و حکيم سرآمد روزگار خود ، در سال 1287 هجری خورشيدی در شهر چاه آب از توابع ولايت تخار قلمروی که اجدادش در گذشته ها آنرا آريآنا می خوانند چشم بهستی گشود.
تولد شعله در جامعهً صورت گرفت که نفوذ عقب ماندگی اجتماعی و بيسوادی بصورت عموم همه چيز را تحت الشعاع قرار داده و بخصوص از معارف و تعليم و تربيه طوريکه معمول روزگار ساير سرزمينها و کشورها بوده در آنجا کمتر سراغ می شد و اگرهم در مساجد و مدارس دينی و مذهبی رايج بوده به احتياجات عمومی جامعه جوابگوی نبوده است.
شعله بعد دورهً دامان مادر و محيط کوچه ، راهی دبستان شد و با سوابق روشن ازآموزشهای مدرسه يی و خانگی و بخصوص از فيض تاثير آموزش کلام مقدس خدا ( قرآن پاک ) و اثر مصاحبت و فاضلانهً شخصيتهای خداپرست چون داملا عبدالکريم مدرس مدرسهً سرحوض گذر اينهً چاه آب و آشنايی به آثار ميرزا عبدالقادر بيدل ، خواجه شمس الدين محمد حافظ ، شيخ سعدی و شهنامهً فردوسی محرز شخصيت و مقامی ثابتی در مکتب و اجتماع گرديد.
جمشيد شعله بعد از ختم مکتب چاه آب عازم خان آباد مرکز نائب الحکومگی قطغن و بدخشان شد و مکتب شش امانی را در آن شهر با احراز مقام ممتاز بسر رسانيد. ولی هنوز چندی نگذشته بود که تغييری در کشور رخ داده امان الله خان در برابر قيام عمومی مردم ترک ميهن نمود و حبيب الله کلکانی دهقانزادهً بيسواد و سرباز جوانمرد و مصحف ديدهً که از باغ سياست هنوز گلی نچيده بود براريکه قدرت تکيه زد.
حاکميت کلکانی در حاليکه انتظار ميرفت ممثل تجديد حيات سياسی غير وابستگی ، مقاومت عليه نظام قبيله سالاری و جبران تاريکی های قرن استعماری می بود بدون شناخت و توافق به جوی سياسی عصردرراس جنبش مقاومت قرار گرفته بيخردانه و نا آگاه از احوال حکومت داری و جهان بينی اشتباهات جبران ناپذيری مرتکب گرديد. دورهً مختصر ( نه ماهه ) امارت حبيب الله کلکانی در مواجهه با بحران بی برنامه گی و عدم آگاهی سياسی و اداری او  و دارو دستهً بيباکی که در اطراف و اکناف کشور بعنوان مامورين او به ظلم و چور و چپاول ملت پرداختند رشته های پيوندش را با مردم بسيار ضعيف و در بعضی حالات کاملا ازهم گسيخته بود. ازجمله در صفحات شمال کشور که در طول تاريخ اکثرا در ثبات حکومات مرکزی نقش سازنده داشتند مامورين او عناصر ضعيف النفس و بيباک و جنايت پيشه بودند مسبب اذيت و انزوای رعيت گرديدند.
اين اوضاع به جمشيد شعله هم که دراين وقت سرمعلم مکتب چاه آب بود تاثير مستقيمی پيش نموده مکتب و مکتب داری اش پايان يافت و به فيض آباد مرکز حکومت بدخشان برده شده و آنجا مدت تخمين شش ماه بشکل نظر بند و محبوس سپری نمود.
نادرخان که از دير زمانی بخاطر دستيابی به سلطنت کار ميکرد با گرفتن نبض و روحيهً قدرتهای منطقه وارد صحنه شده و سپس در اثر دعوت يک لويه جرگه که ثقل آن را موی سفيدان و اراکين ولايت جنوبی تشکيل ميداد به تخت سلطنت تکيه زد و ثباتی را که از چند سال قبل بهم خورده بود دوباره احيا بخشيد.
شعله در سايهً اين رخداد ها و در روشنی کامل از اوضاع سياسی و اداری وطن بمرکز نايب الحکومگی قطغن و بدخشان « خان آباد » مراجعه کرد و درآنجا بواسطهً داشتن خط خوش نستعليق ، کاپی نويس جريدهً اتحاد مقرر گرديد. حين شورش لقی بسرکردگی ابراهيم بيگ ماموريت شعله رخنه يافت و با ناگزيری حضور مستقيم خود در جنگ لقی و بنابر اينکه پيشه نويسندگی داشت ياداشتها را جمعبندی نمود که بعد ها طی سال 1355 هجری شمسی در زندان دهمزنگ کابل کتابی تحت عنوان « جهاد ملت بخارا و حوادث لقی در شمال هندوکش » نگاشت. اين کتاب در واقع بزرگترين سند تاريخ تخارستان بوده و رويداد های سياسی و اجتماعی مردم دو کنار رود آمو را ثبت مينمايد.
شعله در سال 1312 هجری شمسی به دايرهً تحريرات ولايت به نويسندگی و بعد چندی در همان سال کاتب حکومت حضرت امام و درسنه 1314  هجری شمسی سرکاتب مخابرات و درهمان سال معاون جريدهً اتحاد خان آباد مقرر شد. از آن پس سالهای بعدی حيات ماموريت را به اين وظيفه سپری نموده و مدتی هم بحيث مديرو گرداننده جريدهً متذکره کار ميکرد. تخمين هفده سال عمر وی به شهر خان آباد سپری شد و درهمين شهر و درهمين ادارهً جريده اتحاد بود که جمشيد شعله با دو تن از فضلا و سياستمداران دلسوز فرهنگی بدخشان سيدمحمد دهقان و شاه عبدالله خان بدخشی آشنايی حاصل نموده  و هم قلم ، همفکر و همزبان گرديد. آنها دراين شهر و دراطراف جريده اتحاد با مساعدت های سياستمدارانهً شيرمحمدخان نايب الحکومه قطغن و بدخشان که مشوق عمران و آبادی وطن و طرفدار فعاليتهای فرهنگی بود به مثابهً محفل طرفدار تحول طلبی و تنويرعرض وجود نموده و درکمال تدبير و احتياط اساسات يک مقاومت مشروع و مبارزهً ملی را پيريزی ميکنند.
واما ديری نگذشت که اين گروه پراگنده شدند و شعله هم استعفا داده يکسره از کار نويسندگی کنار رفت و بوطن مالوفش چاه آب بزندگی دهقانی بازگشت.
شعله بعد از کارمطبوعاتی ديگرهرگز پشت مناصب و شغل دولتی نگشت. صرفا سه بار به جرگه های بزرگ ملی ( لويه جرگه ها ) در سنوات 1320  ، 1334  و 1343 به نمايندگی مردم قبولی داد و در پايتخت کشور دراين مجالس سهم گرفت. از آنجمله در لويه جرگهً قضيهً پشتونستان با اصرار نمايندگان صفحهً شمال و سمت غرب کشور خطابهً ايراد نمود که سخت مورد غضب و قهر سردار محمد داود خان صدراعظم وقت قرار گرفت. مدتهای بعدی حضور شعله بزندان بقول خودش ضمن دلايل ديگری از همين رخداد نيز منشاء ميگيرد.
تدبير ، استعداد ، دانش و همنوايی و محبوبيت در ميان مردم با شرف چاه آب به شعله ياری داد تا به هر چيزی که چنگ بزند ممتاز ترين شود. درميان سيزده برادر يگانهً آنها بود که از يک پدر ثروتمند و مقتدر ، از گرفتن ميراث منصرف گرديد اما طی چند سال محدودی از برکت دهقانی وطن و تقويت  و پشتيبانی قوم و مخصوصا با خريداری قطعه زمين جنگلی انجيرک که از اسامی شيرخان از توابع خواسار ، تگيه گاه اقتصادی خوبی برای خود اساس گذاشت. بعد ها اين قطعه زمين با تلاشهای شخصی او و ياری طبيعت به يک جنگل پربار پسته عوض شده بود و درحاليکه تشويش آن ميرفت تا آنجا هم مثل زمينهای  درقد و خواجه غار و ارچی ناقلين جای گيرند وبا زور چنگ درمعرض استفادهً مشروع خود و قومش قرار داد. طی سالهای مصروفيت دهقانی زمينهای زراعتی مفيدی را که هرچند در وطن چاه آب همه للمی اند خريداری نموده و بزرگترين زميندار گرديد. چون شعله مرد فرهنگ و عاطفه بود ازاين ثروت استفادهً نا مشروع ننموده تاسيس و تعمير ليسهً چاه آب را رويدست گرفت و عوايد سرشار غله و ذخيره های هنگفتی را طی سالهای خشکی و گرسنگی ها بصورت مجانی در اختيار مردم محتاج بدخشان و تخار قرار داد ، که البته ايندست خير و فداکاری و سخاوت او سبب شد تا درمدتها بند و زنجير محبس ، مردم شمال از هر گوشه و کنار زايرين شعله در محبس دهمزنگ شوند.
در دنيای معنويت و اخلاق نيز شعله به مرکزيت تقليد در آمد. مبارزهً او عليه فساد از جمله دزدی ، امرد بازی ، قمار و امثالهم سبب شد تا اين بدبختی ها از جامعه رخت بندند.
شعله جهت نساختن با اوضاع فاجعه ناک حاکميت منحط  و حيثيت رفتهً قبيله سالاری مدتهای مديدی بزندانهای چاه آب ، بغلان و کابل بسربرد.
حالات دشوار حيات زندان شعله از سال 1352 با ظهور جمهوريت سردار محمد داود خان بصحنهً سياسی کشور مصادف می شود که از آن به بعد نفوذ سوسيال امپرياليزم شوروی درين وطن تسلط يافت. در دستگاه رهبری سردار داود خان وابستگان خط شوروی از نفوذ قابل ملاحظهً برخوردار بوده اند. کرسی های واحد های اداری کشور اکثرا از طرف عناصر خلق و پرچم اداره می شد. احزاب سياسی ، مطبوعات آزاد و تقليد ديموکراسی که درده سال اخير سلطنت محمد ظاهر شاه با تلاش ها و عرقريزی های شخصيتهای وطنخواه چون داکتر محمد يوسف خان ، داکتر روان فرهادی ، سيد قاسم رشتيا ، مرحوم محمد هاشم ميوند وال ، مرحوم داکتر ظاهر ، مرحوم محمد موسی شفيق ، مرحوم حافظ نورمحمد کهگدای ، مرحوم مير محمد صديق فرهنگ ، مرحوم غبار ، مرحوم استاد خليل الله خليلی ، مرحوم محمد علم فيض يارو صد ها تن ديگر اميد رشد  و انکشاف آن ميرفت  و رايج شده بود بشدت سرکوب گرديد. اختناق ، استبداد و خفه کردن آزادی های اساسی انسان حاکم شد و آزادی بيان ، آزدی رای ، آزادی قلم ووجدان جايی برای خود نداشت. محبس دهمزنگ کابل محل تجمع بزرگترين شخصيتهای ملی ، فرهنگی و اسلامی گرديد.
ادامه مطلب را از لینک ذیل دنبال کنید. سپاس

۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه

معرفت با شخصيت هاي بزرگ افغانستان: عبدالله عارف چاه آبي سرايشگر شهير افغانستان


عبدالله عارف چاه آبي نه تنها در زادگاهش افغانستان كنوني كه درپار دريا ويابخارا، سمرقند وتاجيكستان امروز مشهور وشناخته است. عارف كه دردهكده تخن آباد ولايت تخار دريك خانواده تاجيك تبار ديده به دنيا گشود، همچنان كه شهرهاي تخار وبدخشان، كابل وكندز راستايش مي‌كند، شهرهاي بخارا، سمرقند، ترمز، قراتيگين، پته كيسر، كولاب، بلجوان وخوقند را رانيز وصف نموده، درآن شهرها زيسته دوستاني داشته است. 

سال تولدعارف را1260 خورشيدي برابر با 1886 دانسته اند، كه بعداز 62 سال زندگي پربار درسال 1322 برابر 1943 پدرود حيات گفت.


عارف كه هنوز نوجوان بود با پدرش سعدالله باي به سيروتجارت درشهرهاي مختلف تاجيكستان امروز آغازنمود ودرآواني كه 25 سال داشت براي نخستين بار، با 200 گوسفند چاري، به كولاب آمد وازآن  جا به قراتيگن وخوقند رفت ودربرگشت اموال وفرآورده هاي آسياي ميانه را به تخارستان برد. عارف اين رفت وآمد تجارتي را سالانه چندين بار انجام مي داد. كه دركنار كسب ثروت وخواسته، ياران ودوستان خوبي راهم درشهرهاي كولاب قراتيكن، بلجوان، خوقند، بخارا وسمرقند يافته بود. درنتيجه آن موانستها اشتراك درمجالس بيدل خواني ماوراءالنهري توانايي زيادي درتفسير وتحليل اشعار ميرزا بيدل دريافته بود. 
درموردتحصيل عارف، گفته مي شودكه اوتحصيلات خصوصي اش را نزد ملاعبدالحكيم درزادگاهش فراگرفت بعد درمدرسه تخن آباد به ادامه آموزش پرداخت. عارف خط ونگارش را از ميرزا آدينه محمد عاجز فراگرفت وبا تأثير پذيري وتشويق عاجز به سرايش شعر پرداخت. عبدالحكيم ولوالجي درتذكره چراغ انجمن ازعارف ياد نموده ورساله اي را به نام يوسف وزليخا به او نسبت مي‌دهد با اين وعده كه درجلد دوم چراغ انجمن آن رامعرفي خواهد كرد كه با دريغ جلد دوم، چاپ نشد. برخي ازدانشمندان ونويسندگان ديگر نيز پيرامون عارف واشعار او مطالب ومقالاتي نوشته اند كه از آن شمار اند: مير سيدعبدالكريم حسيني دربهار بدشخان، مولانا خال محمد خسته دركتاب هاي «معاصرين سخنور» و«يادي از رفته گان» استاد عين الدين درمجله ادب نشريه دانشكده ادبيات كابل وهمچنان چاپ ديوان عارف چاه آبي به كوشش محمد ابراهيم چاه آبي، سال 1373. 

ویرایش عکس : یما سفر
درجستار حاضر به مناسبت بزرگداشت 118 همين سال تولد عارف جستجوي گذرايي داريم بر ويژگي هاي هنري واجتماعي اشعارعارف.

عارف شاعريست اجتماعي، نقاد وشوخ طبع. با آن كه به مناسبت هاي مختلف، نظم هايي از او به جا مانده ديوان چاپ شده او كه بخشي اندك اشعار عارف را دربر مي‌گيرد  وسروده هاي چاپ ناشده اش كه نزد دوستانش به وفرت وجو دارد، اوج وشكوه بيان شاعرانه او را نشان ميدهد. دراين شمار آفريده هايي است كه ازنازك خيالي وشعريت نابي برخوردار است، به گونه اين غزل:
قدت درجلوه اي شوخ ستم بنياد مي لرزد
زانداز خرامت قامت شمشاد مي لرزد
به استقبال فوج خوش نظامي هاي مژگانت
سپاه ازكشورچين تا به فيض اباد مي لرزد
خدنگ ناز را در زه كشد وحشي غزال من
چوشاخ گل، كمان درقبضه صياد مي لرزد
اگر بر كشتن اين بيگنه روزي كمربندي 
زآه دل به دستت خنجر فولاد مي لرزد
نه تنها حسن او تسخير كرد عارف بدخشان را 
زاقليم ختن تاخطه بغداد مي لرزد(2)
تصويرسازي درشعر وتجسم خيال ويافت هاي ذهني درايماژهاي هنرمندانه ازويژگي هاي اساسي شعر به ويژه شعر امروز است. دراشعار عارف اين تصاوير زيبا وناب كه شعر او را تعالي مي بخشد، نمود چشمگير دارد، به گونه‌اين ابيات:
تاقيمت نشه پيماي نشاط وخرميست
هركه ازخمخانه فيض لبت ساغر كشيد(3)
آن شوخ ستمگر از بر من 
چون ناله زتار مي گريزد
زاهد زفراز مجلس ما
دزديست زدار مي گريزد(4)
شهيدم برسرتابوت من نرگس فشاني كن
كز آن درخاك بردم حسرت چشمان جادويت(5)
اي سهي بالا ربودي ازدلم آرام را
ازتبسم  سخت شيرين ساختي دشنام را(6)
خميازه فراق كشم تا به روزحشر
گرنشكني به ساغر الفت خمار ما(7)
خال اگر برگشوه رخساره اش باشد چه باك
هندو هم دارد وطن اندر بخاراي شريف(8)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به قلم: دكتور شمس الحق آريانفر 

مهجور شاعر نام آور ولایت تخار باستان ( ولسوالی چاه آب )



سوختم مهجور از دردی که نتوانم نهفت
ناله ای دارم که آهنگ  سپند مجمر است


مهجور


این گرامی اسمش محمد یوسف و تخلصش مهجور  و اهل ولسوالی چاه آب ولایت تخار است . شعرش مانند نثرش لطیف و دل انگیز و پر شور و گیراست ونطق و بیانش از هر دو دلنشین تر ، اما خودش یک عیب دارد و آن عبارتست از نوع خواهی مفرط ! هر که پا کج می گذارد  او خون دل می خورد و شما می دانید که درین روزگار وانفسا کسی که غم خود را گذاشته به فکر انباء نوع باشد ، چقدر از مرحله دور است ؟ و خوشمزه تر از همه اینکه همیشه اینگونه اشخاص ، فدای بیخبری همان کسانی میشوند که در راه حفظ حقوق آنها سر از پا نمیشناسند.
اگر بیاد شما باشد ، چندی قبل که چیچک در حوالی رستاق ، شایع شده بود مهجور، دیالوگی تحت عنوان « مصاحبه با یک پدر داغدیده« نوشت که البته مقصود از نشر آن فقط و فقط جلب توجه مقامات صحی کشور بحال و روزگار مردم یک منطقه ء دور افتاده بود ولی آمریت صحت عامه رستاق که بقرار مکتوب خود شان بعد از ده روز هیئت خالکوبی را تعیین کرده بود نامهء بلند بالایی که در هفت شمارهء ترجمان چاپ شد بوسیلهء ریاست صحت عامه در جواب آن دیالوگ فرستاد وخاطر نشان کرد که مادر اعزام هیئت های صحی به قریه جات رستاق کوتاهی نکرده ایم و دلیلش اینکه ارباب فلانی و قریه دار بهمانی ، لیست های خالکوبی را تصدیق کرده اند(!) علاوه بر آن هر قدر که تفحص کردیم در آن حدود شخصی به نام ( اکه توردی قل بای) وجود ندارد و این ثابت میکند که آقای مهجور خیالبافی کرده است .(!)
خوشبختانه یا بدبختانه آمریت صحت عامه متوجه این حقیقت نبوده که اگر خود اکه توردی قل بای را هم پیدا میکردند و از او قضیه را می پرسیدند بیچاره از ترس ارباب وقریه دار جرئت نمی کرد که حرف مهجور را تصدیق کند ، بلکه جواب میداد خر ما از کرگی دم نداشت ! زیرا از برکت شیوع دیموکراسی مخصوصآ در نقاط دور افتاده اربابها اربابتر و بیچاره گان بیچاره تر شده اند!
معذرت میخواهم که این مقاله بجای آنکه شوخی با دار و دستهء ترجمان باشد ، جدی با دیگران شد، انشأالله تلافی خواهم نمود. در اینجا فقط به یک شوخی که با مهجور توسط شخص نامعلومی شده است ، یادآوری میکنم و آن اینکه از شمارهء ۴۴ سال اول ترجمان ببعد یک شماره جریده که برای مهجور می فرستادیم در بین راه گم شده و به او نرسیده است . البته کسیکه این شوخی را کرده از علاقه مندان ترجمان بوده و ما از او خواهش میکنیم که جراید مهجور را برایش برساند و لطفآ آدرس خود را برای ما بنویسد که مستقیمآ برایش جریده بفرستیم ، پول اشتراک آنرا هم هر وقت که پولدار شد برای ما بفرستد.
والسلام
و اینهم نمونهء از کلام مهجور که خطاب به کاندیدای مجلس گفته است :
به کاندیدای بی پول
ایکه کردی  خویش  را کاندید  فرمان تو کو ؟
وعده های چرب و شیرین از بزرگان تو کو؟
گاز وواگون بهرجلب قوم محکومت کجاست؟
والگاه و جیپ و بنز و سیر و جولان  تو کو ؟
مفتخوار  آفرین  گو  بر  لب  خوان  تو چند ؟
نوکر  و  کارنده  و  چوپان  و دربان  تو کو ؟
چاه  گندم  چند   و انبار  برنج  و  جو  کدام ؟
قرض دادن تا  بوقت  فصل و اعلان تو کو ؟
قدرت  تهدید  و بیم  خلق  زحمتکش  چسان ؟
کار  با  زور  است  اما  زور میدان  تو کو ؟
کو  برویت  موج  گلگونی  ز  آثار  طرب  ؟
داغ های  خون  مظلومان  به  دامان  تو کو ؟
ملک موروثی  و غصبی  کو ترا  هکتار ها ؟
ثروت  و خرج  گزاف  رای   داران  تو کو ؟
مال  مردم   را  بحیلت  تا   چقدر  اندوختی ؟
تا دهی چیزی از آن امروز این  شان تو کو ؟
شور  بیرحمی  و استبداد  کو  در  خاطرت ؟
وز  دسیسه  یک  جهان خلق پریشان تو کو ؟
در فن  نیرنگ و  چالت  کو  شهادتنامه ای ؟
در فریب  خلق علم  مکر  و  دستان  تو کو ؟
دختر و  بیوه  بزورت  چند  شوهر داده ای ؟
یک دل  بی اعتنا  از  روز   پرسان  تو  کو ؟
گرشدی یک دوره  خلق ساده  لوحی  را وکیل
چاپلوسی   و  تملق    های   شایان    تو  کو ؟
داشتی گر دولت   افزون   و   مال  بی حساب
خنده ها  بر گریه   های   نا   توانان  تو  کو ؟
کاندیدا  این  شرایط  را  چو  میگویی   خلاف
طبق  قانون   کامیابی  ها  به  دوران  تو کو ؟
اتکا   داری    به   قانون    دموکراسی    اگر
جرأت  حق  خواهی  این  قوم  پسمان  تو کو ؟
چون تو میخواهی که گردد  درد این  ملت  دوا
گر روی در پارلمان همکار و اعوان  تو کو ؟
میخوری مهجور سان خون جگر از  حال خلق
نیروی  تأثیر  خوناب   دو   چشمان   تو  کو؟
«مهجور چاه آبی»

سخنان حکیمانه صادق هدایت



تنها مرگ است که دروغ نمی گوید.صادق هدایت                                                           
عشق چیست؟ برای همه رجاله ها یک هرزگی  یک ولنگاری موقتی است . عشق رجاله ها را باید در تصنیفهای هرزه و فحشا و اصطلاحات رکیک که در عالم مستی و هشیاری تکرار میکنند پیدا کرد .صادق هدایت

در زندگی زخم هایی هست كه مثل خوره روح آدم را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد چون عموما عادت دارند این درددهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمرند  و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخرامیز تلقی بکنند .صادق هدایت
 
زنان به سه مرد نیاز دارند:
مردی برای عشق ورزیدن ، مردی برای نیاز جنسی و مردی برای آزردن
اما مردان هنرمند می دانند که با عهده دار شدن هر سه نقش می توان زنان را از دو نفر دیگر بی نیاز کرد. صادق هدایت

فقط با سایه ی خودم خوب میتوانم حرف بزنم ، اوست كه مرا وادار به حرف زدن می كند ، فقط او میتواند مرا بشناسد ، او حتماً می فهمد ... می خواهم عصاره ، نه ، شراب تلخ زندگی خودم را چكه چكه در گلوی خشك سایه ام چكانیده به او بگویم:

" ایــن زنـــــدگــــی ِ مـن اســت ! " صادق هدایت
  
مرگ، همه هستی ها را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان میکند نه توانگر می شناسد و نه گدا.صادق هدایت

مرگ، مادر مهربانی است که بچه ی خود را پس از یک روز طوفانی در آغوش کشیده، نوازش میکند و می خواباند.صادق هدایت
 مرگ بهترین پناه دردها و غمها و رنج ها و بیدادگری های زندگانی است. صادق هدایت

انسان چهره مرگ را ترسناک کرده و از آن گریزان است. صادق هدایت

ما بچه مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب های زندگانی نجات می دهد. صادق هدایت
اگر مرگ نبود فریادهای نا امیدی به آسمان بلند می شد، به طبیعت نفرین می فرستاد.صادق هدایت

۱۳۹۱ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

خلص سوانح مولانا جلال الدين محمد بلخي



نام مولانا بناًبر قول اغلب تذکره نویسان محمد و لقب او جلال الدین است  و تمامی موُرخان ،او را بدین نام و لقب نام برده اند. احمد افلاکی از بهاُ ولد نقل می کند که: "خداوند گار من از نسل بزرگ است" و اطلاق خداوندگار با عقیده الوهیت بشر که این دسته از صوفیه معتقدند وسلطنت وحکومت ظاهری وباطنی اقطاب نسیت به مرید ا ن خود در اعتقاد همهُ صوفیان تناسب تمام دارد از همین نظر است وبه همین  منا سبت بعضی ا قطاب به آخر و اول اسم خود لفظ شاه اضافه کرده اند. لقب مولوی نیز که از دیر زمان میان صوفیه و دیگران بدین استاد حقیقت بین اختصاص دارد، در زمان خود وحتی تا قرن نهم نیز شهرت نداشته و ممکن است این لقب از روی عنوان دیگر یعنی مولاناُ روم گرفته شده باشد. درمنشا ت قرن ششم ،القا  را " به مناسبت ذکر جناب وامثال آن " پیش از 


آنها با یاً نسبت استعمال کرده اند، مثل: جناب اوحدی ، فاضلی اجلی، و میتوان گفت اگر اطلاق مولوی هم از این قبیل بود و به 
تدریج بدین صورت یعنی با  حذف موصوف ، مولانا روم اختصاص یافته باشد و مًوید این احتمال آنست که در نفحات الانس این لقب  بد ین صورت  " خدمت مولوی" به کرات در طی ترجمهً حال او بکار رفته است لیکن در شرح حال وی نه درین کتاب و نه در منابع قدیمتر، مانند تاریخ گزیده و در تارومناقب العارفین کلمه مولوی نیامده است. شهرت مولوی به مولانا "روم" مسلم است به صراحت از گفتهَ حمداﷲ مستوفی و قول اغلب تذکره نویسان مستفاد  میگردد و در مناقب العارفین هر کجا لفظ مولونا ذکر میشود مراد همان جلال الدین محمحد است. احمد افلاکی در عنوان او لفظ سراﷲ الا عظم آورده ودرضمن کتاب به هیچ وجه بدین نام اشاره نکرده و در ضمن کتب دیگر هم دیده نشده است. مولد مولانا شهر بلخ است، و ولادتش در ششم ربیع الاول سنه ۶۰۴ هجری قمری اتفاق افتاده و علت شهرت او به رومی و مولا ناً روم همان طول اقامت وی در شهر قونیه که اقامتگاه اکثر عمر و مدفن اوست بوده، لیکن خو روی همواره خویش را از مردم خراسان شمرده واهل شهرخود را دوست می داشته و از یاد آنان فارغ نبوده است. نسبتش به گفته بعضی ، از جانب پدر به ابوبکر صدیق می پیوندد و اینکه مولونا در حق فرزند معنوی خود حسام الدین  چلبی گوید: "صدق ابن الصدیق رضی اله عنه وعنهم الارموی الاصل المشسب الی الشیخ المکرم بما قال ایست کرد یا وا صبحت عربیا" دلیل این عقیده توان کرفت ،چه مسلم است که صدیق در اصطلاح اهل اسلام لقب ابوبکر است وذیل آن به صراح می رساند که نسبت حسام الدین به ابوبکر بالا صاله نیست بلکه از جهت انحلال وجود اوست در شخصیحت و وجود مولوی که مربی ومرشد او زادهُ ابوبکر صدیق است وصرفنظر از این معنی ،هیچ فایدهُ برذکر انتساب اصلی حسام الدین به ارمیه و نسبت او از طریق انحلال و قلب عنصر به شیخ مکرم یعنی ابوبکر مرتب نمیگردد. پدر مولونا محمد بن حسین خطیبی است، که بهاو الدین ولد معروف شده واو را سلطان العلماُ لقب داده اند وپدر او حسین بن احمد خیطبی، به روایت ا فلاکی از افاضل روز گار و علامه زمان بوده ،چنانکه رضی الدین نیشابوری درمحظروی تلمذ می کرده، و مهشور چنانست که ما در بهاوُ الدین از خاندان خوارزمشیان بوده ولی معلوم نیست که بکدام یک از سلا طین آن خاندان انتساب داشته و احمد افلاکی را دخت علاوُالدین محمد خوارزمشاه ، جلال الدین خوارزمشا وجامی دختر علاوالد ین محمد بن خوارزمشاه، و امین احمد رازی وی را وخت علاوالدین صمد خوارزمشاه میپندارد واین اقوال مورد اشکال است چه آنکه علاوالدین محمد خوارزمشاه پدر جلال الدین است نه عم او سلطان  تکش جز علاوُالدین صمد پادشاه معرف "متوفی ٦۱۷ " فرزند دیگر بدین نام ولقب نداشته و نیز جز و فرزندان ایل ار سلان بن اتسز هیچکس به لقب و نام علاوالدین محمد شناخته نگردیده و مسلم است که بها والدین ولد هنگام وفات ۸۵ ساله بوده ووفات او به روایت امین احمد رازی در سنه ۶۲۸ واقع گردیده وبنابر ولادت او مصادف بوده است با سال ۵۴۳ ودر این تاریخ علاوالدین محمد خوارزمشاه بوجود نیامده و پدر او تکش خوارزمشاه نیز قدم در عالم هستی ننهاده بود. قطع نظر از آنکه وصلت محمد خوارزمشاه با حسین خیطبی که در تاریخ صوفیان وسایر طبقات ،نام و نشانی  ندارد به هیچ روی درست نمیآید وچون جامی وامین احمد رازی در شرح حال مولونا به روایات کرامت آمیز دور از حقیقت افلاکی اتکا کرده اند پس در حقیقت به نظر منبع جدید ،اقوال آنان  را شاهد گفته افلاکی نتوان گرفت ولی دولتشاه  مولف آتشکده که با منابع دیگر سروکارداشته اند از نسبت بهاُوالدوله به خوارزمشاهیان به هیچ وجه سخن نرانده واین قضیه را به سکوت گذرانیده اند. پس مقررگردید که انتساب بهاُ ولد به علاُوالدین محمد خوارزمشاه به صحت مقرون نیست و اگر اصل قضیه یعنی پیوند حسین خیطبی  با خوارزمشاهیان  ثا بت ومسلم باشد و به قدر امکان در روایات افلاکی و دیگران جانب حسن ظمنا مراعات شود باید گفت که حسین خطیبی با قطب الدین محمد بن نوشتیکین  پدر اتسز "التولی سنه ۵۲۱
پیوند کرده و جامی و افلا کی به جهت توافق لقب و نام علاوُالدین محمد بن تکش که در زنده گی پدرقطب الدین لقب داشته به اشتباه افتاده اند وبر این فرض اشکال مهم ، در تقدیم ولادت بهاُ ولد برولادت جد وپدر ما در خود مرتفع خواهد گردید. بهاُ ولد از اکا بر صوفیان بود. خرقه او به روایت افلاکی به احمد غزالی میپیوست وخویش را به امر به معروف و نهی از مذکر معروف ساخته وعدهُ بسیاری را با خود همراه کرده بود وپیوسته و هیچ  مجلس نبودی که از سوختگان ، جا بازی ها نشدی وجنازه بیرون نیامدی ، و همیشه نفی مذهب حکمای فلاسفه وغیره کردی و به متابعت صاحب شریعت ودین احدی ترغیب دادی" و خواص وعوام بدو اقبال  داشتند "واهل بلخ او را عظیم معتقد بودند" و آخر ، اقبال خلق،
خوارزمشاه را خاَف کرد تا بهاُ ولد را به مهاجرت مجبورساخت. به روایت احمد افلاکی و به اتفاق تذکره نویسان بها ولد بواسط رنجش خاطر خوارزمشاه در بلخ مجال قرار ندید و نا چار هجرت اختیار کرد و گویند سبب عمده دروحشت خوارزمشاه آن بود که بهاُ ولد به سر منبر به حکما و فلاسفه بد میگفت وآنان را  می خواند و بر فخر رازی که استاد خوارزمشاه و سر آمد و امام حکمای عهد بود این معانی گران میآمد وخوارزشاه را به دشمنی بهاُ ولد بر می رنگیخت تا میانهُ این دو ، اسباب وحشت قایم ُ گشت وبها ُ ولد ، تن به جلاَ، وطن در دادو سوگند یاد کرد تا محمد خوارزمشاه بر تخت جها نبانی نشسته است به شهر خویش باز نگردد و قصد حج کرد و به جانب بغداد رهسپار گردید و چون به نیشاپور رسید وی را با شیخ فرید الدین عطار اتفاق ملاقات افتاد وبه گفته دولتشاه ، شیخ عطار خود به دیدن مولانا بهاُ والدین آمد ودر آن وقت مولانا جلال الدین کوچک بود شیخ عطار کتاب اسرار نامه را هدیه به مولانا جلال الدین دادو مولانا بها والدین را گفت "زود باشد که این پسر تو آ تش در سوختگان عالم زند" ودیگران هم این داستان را کم و بیش ذکر کرده و گفته اند که مولانا پیوسته اسرار نامه را خود داشتی.شیخ فرید الدین عطار از تربیت  یافتگان نجم الدین کبری و مجد الدین بغدادی بود و بهاُ ولد هم چنانکه گذشته با این سلسله پیوند داشت  و یکی از اعاظم طریقهُ کبراویه به شمار میرفت و رفتن شیخ عطار به دیدن وی نظر به وحدت مسلک ، ممکن است حقیقت داشته باشد وزنده گانی  شیخ عطار تا سال ۶۱۸
مسلم است وبه جهات تاریخی نیز درین قضیه اشکالی نیست. لیکن بناُ به گفته تذکره نویسان در تاریخ مهاجرت بها ولد یعنی سنهُ ۶۱۰ درقسمت اخیر داستان و دادن اسرار نامه به مولونا که در آن موقع شش ساله بود تاحدی تردید دست می دهد و بر حسب روایت حمداله مستوفی و فحوای ولد نامه در تاریخ هجرت بهاُ ولد یعنی حدود سنه ۶۱۸ آن گاه  که مولوی
چهاردهمین حله زندهگانی را پیموده بود این تردید هم باقی نمی ماند و توجه مولانا به اسرار نامه و اقتباس چند حکایت از حکایات آن کتاب در ضمن مثنوی، این ادعا را  تواند کرد. هر چند ممکن است اقتباس همان حکایات سبب وضع این روایت و تمهید مقدمه برای اثبات کرامت عطار ونظر مشایخ به مولانا شده باشد واین قصه در مثنوی ولدی ونیز در مناقب العافین با اینکه افلاکی  این گونه روایات نظر مخصوص دارد ذکر نشده واز آن روی میتوان در صحت آن تردید کرد. وچون بهاُ ولد سردر حجاب عدم کشید، مولونا که در آن هنگام بیست وچهامین مرحلهُ زنده گانی را می پیمود به وصیت پدر یا به خواهش سلطان علاُ الدین و برحسُب روایت ولد نامه به خواهش مریدان بر جای پدر بنشست و بساط  وعظ   و  افادث بگسترد وشغل فتوی وتذکیر را به رونق آورد و رایت شرعیت بر افراشت و یک سال تمام دور از طریقت ، مفتی شرعیت بود تا برهان الدین محقق ترمذی بدو پیوست و پس از طی مقامات از خدمت برهان محقق ، اجازه ارشاد و دستگیری یافت وروز ها به شغل تدریس وقیل و قال مدرسه می گذرانید و طالب علمان و اهل بحث ونظر و خلاف ، بروی گرد آمده بودند و مولانا سر گرم تدریس ولم ولانسلم بود. فتوی مینوشت و از یجوز ولا یجوز سخن میراند. او از خود غافل و با عمر وزید مشغول ولی کار داران .

 غیب ، دل در کاروی نهاده بوده وآن گوهر بی  چون را آلودهً چون وچرا نمی پسندیدند وآن دریای آرام را در جوش وخروش می خواستند وعشق غیور متهز فرصت تا آتش در بنیاد غیرزند و عاشق وطالب دلیل را آشفته مدلول ومطلوب کند وآن سرگرم تدریس را سرمست وبی خود حقیقت سازد.بیرون ازعالم حد ونشیمن وی نه این کنج محنت آباد است. تا وقتیکه مولانای ما درمجلس بحث و نظر و المعالی گشته فضل  وحجحت مینمود ، مردم روز کار او را ازجنس خود دیده به سخن وی که در خور ایشان بود فریفته وبر تقوی وزهداو متفق بودند، ناگهان آفتاب عشق وشمس حقیقت پرتوی بر آن جان پاک افگند وچنانش تافته وتابناک ساخت که چشم ها از نور او خیره گردید و روز کوران محبوب که از ادراک آن هیکل نورانی عاجز بودند از نهاد تیره خود به افکار بر خواستند و آافتاب جان افروز را از خیره گی چشم شب را تاریک پنداشتند ، مولانا ، طریقه و روش خود را بدل کرد ، اهل آن زمان نیز عقیده خویش را نسبت به وی تغیر دادند ، آن آفتاب تیره گی سوز که این گوهر شب افروز را مستغرق نور و از دیده مجوبان مستور کرد و آن طوفان عظیم که این اوقیانوس آرام را  متلا طم و موج خیز گرد ایند وکشتی اندیشه را از آسیب آن بر گرداب حیرت افگند ، سر مبهم وسر فص تاریخ زندگانی مولانا،  شمس الدین تبریزی بود. شمس الدین محمد بن علی بن ملکداه از مردم تبریز بود وخاندان وی هم اهل تبریز بود ند و دولتشاه او راپسرخاوند جلال الدین حسن معروف به نو مسلمانی ازنژاد بزرگ امید که ما بین سنه۶۰۷ - ۶۱۸   
حکومت الموت داشت شمرده وگفته است که جلال الدین "شیخ شمس الدین را به خواندن  علم و ادب نهانی به تبریز فرستاد واو مدتی در تبریزبه علم و ادب مشغول بوده" و این سخن سهو است چه گذشته از آنکه در هیچ یک از ماَ خذ ها ی قدیم تر این حکایت ذکر نشده، جلاالدین حسن نو مسلمان نبص عطا ملک جوینی محمد ۶۰۳ - ۶۱۸    ۶۱۸ – محمدر۶۰۳
فرزند دیگر نداشته و چون بعضی روایات شمس در موقع ورود در قونیه یعنی سنهُ ۶۴۲
اتفاق افتاده باشد.بعضی کفته اند که شمس ا لدین تبریز مرید و تربیت یافته رکن الدین سجاسی است که شیخ اوحدالدین کرمانی هم وی  که را  به پیری گزیده بود واین روایت هر چند از نظر تاریخ مشکل نمی نماید و ممکن است که اوحدالدین مذکور و شمس الدین هر دو به خدمت رکن الدین رسیده باشند ولیکن اخلاف طریقه این دو بایکد یگر تا اندازه ای این قول را که در منابع قدیم ترهم ضبط نشده ضعیف می سازد. پیش از آنکه شمس الدین در افق قونیه و مجلس مو لانا نور افشانی کند در شهر ها میگش  و به خدمت بزرگان میرسید.                        
و گاهی مکتب داری میکرد و نیز به جزویات کارها مشغول میشد  « و چون اجرت دادندی موقوف داشته تعلل کردی و گفتی تا جمع شود که مرا قرض است تا ادا کنم و ناگه بیرون شو کرده غیبت نمودی» و چهارده ماه تمام در شهر حلب در حجره مدرسه به ریاضت مشغول بود « وپیوسته نمد سیاه پوشیدی و پیران طریق او را کامل تبریزی خواندندی.»    
شمس الدین با مداد شنبه بیست وششم جمادی لاخر سنه ۶۴۲
به قونیه وصول یافت و به عادت خود که در هر شهری که رفتی  به خان فرود آمدی "در خان شکر فروشان نزول کرده حجره بگرفت و بر در حجره اش دوسه دیناری با قفل بر در می نهاد تا خلق را گمان آید که تا جری بزرگست ،خود در حجره غیر از حصیری کهنه و شکسته کوزه و بالشی از خشت خام نبودی،  مدت اقامت شمس در قونیه تا وقتیکه مولانا را منقلب ساخت به تحقیق نپیوسته و چگونگی دیدار وی را با مولانا هم به اختلاف نوشته اند. مطابق روایات سلطان ولد پسر مولانا در ولد نامه، عشق مولانا به شمس مانند جستجوی موسی است. از خضر که با مقام نبوت و رسالت و رتبه کلیم اللهی ،باز هم مردان خدا را طلب میکرد و مولانا نیز با همه کمال و جلالت در طلب اکملی روز می گذاشت تا اینکه شمس را که از مستوران قباب غیرت بود بدست آورد مرید  وی شد و سر در قدومش نهاد و یکباره در انوار او فانی گردید.

 آنکه اندر علوم فاًق بود     بسری شیوخ لاًلق بود                         
          شمس تبریزی که نور حق است     آفتاب است و نور مطلق است   
  


نه شبم نه شب پرستم، که حدیث خواب گویم
چو غلام آفتابم، هم از آفتاب گویم
چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی.
به نهان از او بپرسم، به شما جواب گویم
به قدم چو آفتابم، به خرابه ها بتابم
بگر یزم از عمارت، سخن خراب گویم
من اگر چه سیب شیبم زدرخت بس بلندم
من اگر خراب و مستم، سخن صواب گویم
چو دلم ز خاک کویش بکشیده است بویش
خجلم ز خاک کویش که حدیث آب گویم
بگشا نقاب از رخ، که رخ تو است فرخ
تو روا مبین که با تو ز پس نقاب گویم
چودلت چو سنگ باشد، پر از آتشم چو آهن
تو چو لطف شیشه گیری، قدح و شراب گویم
چو ز آفتاب زادم، به خدا که کیقبادم
نه به شب طلوع سازم، نه زما هتاب گویم


سر انجام مولوی و آن توانای عالم معنی در بستر نا توانی  بیفتاد  و به حمای محرق دو چارآمد و هر چه طبیبان به مداوا کوشیدند سودی نبخشید و عاقبت روز یکشنبه پنجم ا جمادی الا خر  سنهُ  ۶۷۲ وقتیکه آفتاب زرد او میگشت ودامن در می پیچید آن خورشید معرفت پر تو عنایت از پیکر جسمانی بر گرفت واز ین جهان فرودین بکارستان غیب نقل فرمود.
 اهل قونی از خرد بزرگ در جنازه مولانا حاضر شدند  و عیسویان و یهود نیز که صلح جوًلی و نیک خواهی وی را آزموده بودند به همدردی اهل اسلام شیون و فغان می کردند و شیخ صدرالدین بر مولانا نماز خواند و از شدت بی خودی و درد شهقه ای بزد و از هوش برفت. جنازه مولانا را به حرمت تمام بر گرفتند و در تربت مبارک مد فون ساختند.
مولانا در نزدیک پدر خود سلطان العلماُ مدفون گردید واز خاندان و پیوستگان وی تجاوز از پنجاه تن در آن ساحت قدس مدفون شده اند و بنا به بعضی روایات تربت و مدفن سلطان العلما بهاُ ولد و خاندان وی قبلاُ به نام باغ سلطان معروف بوده و بها ولد هنگام ورود به قونیه گفته بود که رائه خاندان ما از اینجا می آید و سلطان آن موضع را بدوبخشید و سپس آن را ارم با غچه گفتن.      
نوروز چیست؟
ابوریحان بیرونی در "التفهیم" در پاسخ به این سوال که نوروز چیست؟ می نویسد: "نخستین روز است از فروردین ماه، وزین جهت روز نو نام کردند زیرا که پیشانی سال نو است و آنچه از پس اوست از این پنج روز همه جشنهایت. ششم فروردین ماه ،نوروز بزرگ، دارند زیرا که خسروان بدان پنج روز حقهای خشم و گروهان بگزارندی و حاجتها روا کردندی، آنگاه بدین روز ششم خلوت کردندی خاصگان را، و اعتقاد پارسیان اندر (نوروز) نخستین آن است که اول روزی است از زمانه به دو فلک آغازید گشتن.
در "نوروزنامه" منسوب به "خیام" آمده است که: "سبب نهادن نوروز آن بوده است که چون دانستند که آفتاب را دو دور بود که یکی سیصد و شصت و پنج روز و ربعی از شبانه روز به اول دقیقه حمل بازآید، به همان وقت هر روز که رفته بود بدین دقیقه نتواند آمدن چه هر سال از مدت همی کم شود، چون جمشید این دو را دریافت نوروز نام نهاد و جشن آن آیین آورد. پش از آن پادشاهان و دیگر مردمان بدو اقتدا کردند."
ابوریحان در  "آثار الباقیه" می نویسد: "برخی از علمای ایرانی می گویند سبب اینکه این روز را نوروز می نامند این است که در ایام تهمورث صائبه (نام یکی از اقوام باستانی) آشکار شدند و چون جمشید به پادشاهی رسید دین خود را تجدید کرد و این کار خیلی بزرگ به نظر آمد و آن روز که روز تازه ای بود، جمشید عید گرفت."
در آثار پیشنیان آمده است که : "این جشن را نخست جمشید برپا کرد. گویند در این روز جمشید به جنگ دیوان رفت و آنان را فرمانبردار خویش ساخت. جمشید در این روز بر تختی نشست که دیوان آن را می بردند و با آن در این روز از دماوند به بابل رسید. مردم در تعجب شدند و این روز را جشن گرفتند."
جشن نوروز پس از اسلام نیز همچنان باقی ماندو منتها بعضی از رسوم و آداب آن در طی قرون فراموش شد و یا دستخوش تغییر گردید. آنچه از مراسم این جشن هنوز باقی است عبارتست از: "سبز کردن بعضی از نباتات چون عدس و گندم پیش از عید و نگاهداشتن آن تا روز 13، تهیه سفره هفت سین و..."
آری نوروز باستان در قلب فرهنگ ما جای گرفته است. نوروز را زنده نگاهداریم تا برای ابد فرهنگ کهن و جاویدمان باقی بماند. انشاءالله